صدای تک تک اصابت شانه قالین بر تارهای قالین سکوت آن چهار دیواری را می شکست ، دختری با پیراهن کهنه و موهای ژولیده و با رنگ پریده بر سر چوکات قالین نشسته بود . تنش از لاغری مانند اسکلیت شده بود . در حالی که بسیار ناتوان می نمود با دست های لاغرش که مانند چوب نازکی بنظر می رسید و فکر می کردی که به اندک فشاری خواهد شکست؛ به بافتن قالین مشغول بود . دوازده سال بود که سر بسر قالین می بافت .
او در فکر و اندیشه درازی فرو رفته بود . از زندگی داشت سیر می شد . دیگر این وضع برایش غیر قابل تحمل شده بود . احساس ضعیفی میکرد . دیگر دستانش آن قدرت گذشته ها را نداشتند وشانه قالین را با تانی و آهستگی برتار های قالین فرود می آورد . در حالی که بیست سال داشت، احساس می کرد که دیگر پیر شده است ، این سن و سال باید پر شور ترین دوره زندگی وی میبود ، اما وجود او را یکپارچه غم پوشانیده بود ، غمی که هرگز پایان نداشت . سحرگاه از خواب بر می خاست و برسرقالین می نشست و تا شام قالین می بافت . هر صبح سخنان مشمئز کننده پدرش را از اتاق دیگر می شنید که با صدای بلند می گفت : - اوو دختر تنبل ! زود بخیز ، برو سر قالین . این سخنان هر صبح برایش تکرار میشد و مانند سوزن به مغزش فرو میرفت . احساس میکرد که درد شدیدی کمرش را رنج میدهد ، اما سرفه های شدید مجال احساس درد کمر را نمیدادند . صدای سرفه اش در آن چهار دیوار می پیچید و دور خورده می آمد و از راه گوشهایش بمغزش راه می یافت و مانند پشه مغزش را می گزید . پدرش او را از هشت سالگی مجبور کرده بود که قالین ببافد . پدرش تنها به پول میاندیشید ، هرگاه سخنی بمیان می آمد از پول و دارایی گپ می زد و آرزو های برای خودش داشت ، در حالی که خودش کاری انجام نمیداد ، در کنج خانه می نشست و به آواز رادیو گوش می داد . وقتی که همسرش با دخترش با زحمات فراوان و با صد جان کندن شب و روز قالین بافته و آن را به اتمام می رساندند ، آن را برمی داشت و به بازار رفته میفروخت و کمی آرد ، روغن ، شکر و چای خریده بخانه می آورد و دیگرش را بجیب خود می زد و به قمار میباخت . آن روز دخترک تنها نشسته بود و قالین میبافت، تب شدیدی داشت . در رویا های خود غرق بود . تصور می کرد که روز عروسیش نزدیک است و چند روز بعد نامزدش او را از آن خانه شوم خواهد برد و دیگر هرگز شبح آن خانه را نخواهد دید . اما این را خوب میدانست که پدرش او را در این نزدیکی به شوهر نمیدهد ، چند بار دیده بود که خسر آینده اش آمده و او را طلب کرده بود . اما پدرش به بهانه یی وقت عروسی را به سال دیگر موکول کرده بود . وقتیکه سال دیگر آمده بود، باز هم عروسی را به سال دیگر انداخته بود . همین طور سال ها از نامزدی اش میگذشت. ساعت ها با این فکر ها مشغول شد و بعد که خسته شد، یک سرود عامیانه را شروع کرد . صدایش میلرزید و احساس می شد که در آن صدا چه غم عمیقی نهفته است . صدایش پر از درد و ناله بود . ناگهان احساس کرد که حالش بهم میخورد . سرش درد گرفته بود و می چرخید، دلش بد میشد . لرزشی سخت سرا پای اورا فرا گرفت . تصمیم گرفت به اتاق نشیمن برود . اما وقتی چهره غضبناک پدرش را ترسیم کرد، از تصمیم خود بازگشت و آهسته زیر زبان خود زمزمه کرد: - قالین . . . قالین . . . از این کلمه نفرت داشت . همین کلمه بود که او را از زندگی آرام و بدون غم و درد محروم کرده بود . از دیدن قالین بدش می آمد. حالش بد تر میشد . از بافتن دست کشید . مادرش به خانه همسایه شان رفته بود . تصمیم گرفت مادرش را صدا کند . از جابه سختی برخاست و بطرف در رفت . اما دو قدم نرفته، نقش زمین شد و سرش محکم به چوب قالین اصابت کرد . دم چشمش تیره و تار گشت . سرش بشدت درد گرفته بود . چشم خود را برای چند لحظه بست . وقتی چشمش را باز کرد، رنگ اتاق تغییر کرده بود . اتاق تاریکتر شده بود .. از جایش کمی نیم خیزشد . چشمش به قالین افتاد . رنگ قالین برایش تیره معلوم میشد . دختر جوان نمی فهمید که چه شده . یکدم همه چیز تغییر یافته بود . ناگهان دید که قالین از جایش حرکت کرد و به شکل هیولایی در آمد . دختر جوان تا هنوز چنین چیز وحشتناکی را مانند آن ندیده بود . تمام بدنش سرخ، مانند خون بود . دندان های سیاهی مانند تبر داشت . دهانی داشت که میتوانست دو انسان را یکجا ببلعد . شاخ های تیز و پنجال های درازش می توانست قلب انسان را به آسانی بیرون بیاورد . احساس کرد که آن هیولا بوی نزدیک میشود . دخترجوان چیغی کشید و بعد از هوش رفت . * * * * داکتر در حالی که سر خود را تکان میداد از اتاق معاینه بیرون آمد . مادر دخترک پیش دوید و با عجله پرسید : - داکتر صاحب حال دخترم چطور است ؟ داکتر در حالی که به پدر دختر جوان چشم دوخته بود، گفت : - آیا قبلا او را به داکتر نشان داده بودید ؟ پدر دختر در حالی که از اضطراب صدایش می لرزید جواب داد : - خیر ، همه اش تقصیر من بود و من وقت نیافتم تا او را به پیش داکتر ببرم . داکتر در حالی که ناراحت شده بود پرسید : - پول معالجه را نداشتید ؟ پدر دختر جواب داد : - داشتم ، اما . . . . . داکتر سخن او را قطع نموده و با خشم گفت : - لعنت به اینگونه پدر ها ! تو پدر هستی ؟ آیا دلت به فرزندت نمی سوزد ؟ عجب انسانان بی رحمی هستید . یک حیوان بخاطر چوچه خود جان میدهد و او را خوب نگهداری میکند و نمیگذارد که باو آسیبی برسد ، اما شما انسانان از حیوان بد تر هستید و در راه پول و دارایی فرزندانتان را قربان میکنید . داکتر نفس نفس می زد و رویش از خشم سرخ گشته بود . مادر دختر گویا خشکش زده بود . از جایش تکان نمیخورد و به سخنان داکتر گوش میداد . پدرش در حالی که به لکنت افتاده بود، گفت : - چه . . . چه شده . . . اورا چه . . شده ؟ . . . دخترم . . . . داکتر در حالی که براه افتاده بود، گفت : - هیچ ، کار از کار گذشته ، به مرض توبرکلوز مزمن دچار شده، دیگر تداوی فایده یی ندارد . باید هرچه زود تر بخانه انتقال بدهید . در حالی که رنگ پدر دختر جوان پریده بود پرسید ؟ - منظورتان چیست ؟ دکتر چیزی نگفت و از او دور شد . از شنیدن این سخنان مادر دختر جوان چیغی کشید و بزمین نشست . چند نفر پیش دویدند و مادر دختر را بلند کردند . او از هوش رفته بود . * * * * آفتاب آخرین شعاع خون آلودش را از پس کوه ها میکشید و پشت کوه ها پنهان می شد . موتری با سرعت جاده را می پیمود . داخل موتر پر از غم بود . پدر دختر در حالی که بسیار پریشان می نمود، بصورت دختر خود چشم دوخته بود . دختر جوان آخرین لحظات زندگی خود را می گذراند . صورتش مانند گچ سفید گشته بود . فروغ چشمش در حال خاموش شدن بود . مادرش اشک می ریخت و ناله میکرد . اما از اشک ریختن و افسوس خوردن آن ها کاری ساخته نمی شد . دیگر دیر شده بود . پایان
نظرات شما عزیزان: